خیرات
دو بسته شمع، یک بسته کبریت، یه شیشه
گلاب
چیز دیگه ای نمیخوای؟
50 تا بستنی
کلوچه و مسقطی ببر
نه، بستنی خیلی دوست داشت بچهام
غریق تصاویر آشنا
این صحنهها آشناست. صحنهی سوگواری و بهت ِ آدمهای عزیز از دست داده برایم آشناست. وقتی که پلههای خانه مادربزرگم را بیرمق پایین میآمدم و فکر میکردم: «حالا چی میشه؟» هفت سالهای بودم که هیچ تصوری از مرگ نداشت. عزیزدردانهای که شبها را سر روی بازوی بابایش میگذاشت و بخاطر ازبَرخواندن شعار هفته ازش هدیه و تشویق میگرفت و هرگز گمان نمیکرد به زودی قرار است دلخوشیِ «بابا» گفتن را برای همیشه از دست بدهد. صحنهها آشناست. صحنهی لباس مشکیهای خاکی شده، چشمهای به خون نشسته، صداهای گرفته...
بغض، هنوز هم مصرانه سرجایش نشسته و خیال باریدن ندارد. با سرعت از میان سنگ قبرها و جوان ناکامها میگذریم تا برسیم به خانهای که قرار نیست دیگر پدر داشته باشد. به همراهم میگویم: «کدام از ما باور میکند روزی روی دست فامیل و آشنا به اینجا بیاید؟» کدام از ما باور میکند، گریزی از این سنگهای سرد و سیاه و این تاریکی وحشتآورد نیست؟
خانه، خانهای که عزیز از دست داده، که روی در یخچالش عکس خوشحال دخترک کنار پدرش، چسبیده، که توی کمدش، لباسهای مردی آویزان است که حالا تن یخکردهاش به هیچ لباسی نیاز ندارد، خانهای که شاهد جیغ و اشک و اندوه است را، میشناسم. ردیف صاحب عزاهای پریشان و بیحال و ناامید، کنار دیوار سفیدی که زیر روشناییاش نقش سر مردی است که روزها، وقت برگشتن از کار سرش را به آنجا تکیه داده، غمگینترین صفیاست که دیدهام.
وقتی بعد از ده روز قدم به خانهمان گذاشتیم، کلاه کاسکت بابا توی کمد بود. لباسهایش روی جالباسی. موتور و ماشینش توی حیاط خانه... خانه ... خانه دیگر خانه نبود، خانه نشد. غم پیچید توی فضایش، حتی روزی که تولد شانزدهسالگیام را جشن گرفتم، غم بود، در تمام سال تحویلهای کنار سفره هفت سین و قاب عکس سیاه و سفید بابا، غم بود، اشک بود! کنار کارنامههای معدل بیستم که امضای کج و معوج و تقلیدی خودم بود و معلم هم راز کلک معصومانهام را میدانست، اشکهای طولانی دخترکی بود که باور نمیکرد ...
میگویم، بگذارید جسد پدرش را ببیند، میگویند: «نه!» طاقت ندارد، حالش بد میشود، امروز دوبار غش کرده. آرامبخش بهش زدهاند. چشمهای مبهوت دخترک، حرفی ندارد. نظری ندارد... میگویم: بگذارید ببیند تا باور کند رفتنش را تا یک عمر چشم انتظار کسی که نیست، نماند!
منِ هفت ساله را نبردند تا ببینمش، چیزی نگفتم، مثل یک بچه خوب و سر به راه به حرف بزرگترهایم گوش کردم، اما ... اما باور نکردم که ... عوضش هر شب خواب دیدم، بابا آمده! خواب دیدم پیر شده و من بزرگ شدم. رویا بافتم که همه چیز یک اشتباه و دروغ بزرگ بوده و قرار است بابا بیاید و مرا ...
دخترک از جایش بلند میشود، می رود سمت مادرش که آن سوی اتاق نشسته و بیتاب است و با صدای گرفته مینالد، جلویش مینشیند، تو چشمهایش زل می زند و میگوید: «نکن مامان!»
من، لازم نبود روبهروی مادرم بنشینم، آنقدر کوچک بودم که توی بغلش به راحتی جا میشدم. آنقدر بزرگ نبودم که معنای دلداری را بفهمم، نمیدانستم چه باید بگویم. نشستم توی بغلش و اشکهایش را پاک کردم و گفتم میگن بابا مُرده، مُرده؟!!
بالاخره این بغض کهنه ترکید... راهش را پیدا کرد...
جامت ،از آن می که می باید تهی ست
دخترک تازه از هنرستان برگشته, لم داده به پایه ی مبل و پاهایش را دراز کرده , تند تند غذا می خورد و همان طور با دهان پر حرف می زد.
دارد از دوستش که دماغش را عمل کرده تعریف می کند ؛
- " مامان؛ باید کیانا را ببینی ، یک دماغی ساخته عینهو نیکول کیدمن ،فکر کنم لبهایش را هم " چیز " تزریق کرده باشد"
خیره می شود به فرش ، سعی می کند اسم " چیز " را به خاطر بیاورد .
یادش نمی آید و تند ادامه می دهد :
" مامان ؛ لبهایش، خود آنجلینا جولی "
مادر قیافه اش را در هم می کشد ؛ - حالا مگر لبهای این جولی، خیلی قشنگ است؟!
دخترک انگار که حرف مادر را نشنیده باشد دوباره شروع می کند .
تا آخر غذایش یک ریز ازلب و دماغ کیانا تعریف می کند و شباهتش به هنرپیشه های داخلی و خارجی .
مادر به حرفهایش گوش می کند ، پدر اما روزنامه می خواند وعکس العملی نشان نمیدهد.
دخترک گاهی میان حرفهایش بر میگردد و به پدر نگاه می کند ، می خواهد توجهش را جلب کند .
-خلاصه مامان؛ کیانا یک پسرکُشی شده که بیا و ببین . مادر لب ور می چیند . به جای دخترک قرمز می شود و با غیظ می گوید : خجالت بکش دختر ، این حرفها چیست .
دخترک متوجه بدی حرفش شده اما نمی خواهد کوتاه بیاید ، ادامه میدهد : مگر دروغ می گویم؟!! حالا ببین چه شوهری بکند . " شوهری، را می کشد " مثل این که بخواهد چیزی را به رخ مادر بکشد .
به پدر نگاه می کند که مطمئن شود از جمله ی آخرش چیزی نفهمیده باشد .
پدر همچنان زل زده به روزنامه ای که دو طرفش را به سختی نگه داشته .
دخترک به پدر اشاره می کند، ابروهایش را در هم می کشد و سرش را تکان میدهد ، زیرلب ازمادر می پرسد : چیزی شده؟!
مادر هم آرام تر جواب میدهد : نه !
تاب نمی آورد . رو به پدر بلند می پرسد : بابا شنیدید چی گفتم ؟!!
پدر سر بر میگرداند : چشمهایش را رو به دخترک ریز می کند ، می گوید : جانم؟ چیزی گفتی؟!
دخترک با دلخوری می گوید : کیانا بابا ، یک ساعت است دارم توضیح میدهم ، نشنیدید؟
پدر می گوید : چرا شنیدم . خب؟
دخترک بی حوصله یک " هیچی " کشدار می گوید و ساکت می شود .
پدر دوباره به روزنامه اش برمی گردد .
چند ثانیه ای نمی گذرد که سرش را بالا می آورد و آرام می گوید :
دخترجان ، قیافه جزء آن چیزهاییست که اصیلش به دل می نشیند . قیافه ی دست ساز اگر هم عشقی را جذب کند ، عشق دو روزه است .
عاشق واقعی پی برق نگاه می رود ، نگاه هم ذاتیست ، اصیل است، با هیچ جراحی هم نمی شود صاحبش شد.نتیجه ی حیاست و وفا ، عشق و مهربانی !
دخترک که گردن کشیده تا پدر را بهتر ببیند ، بی حال بر میگردد و رو به مادر می گوید : آخر این مخالفت ها برای چیست ؛ یک میلیون ناقابل برای دماغ بیچاره ی دخترتان خرج کردن این همه فلسفه بافی دارد؟
مادر اما با لبخندی رضایت بخش زل زده به پدر و چشمهایش برق می زند .
شاکر
چگونه یک روز تعطیل را زهر مار کنیم
نان فریز شده را از نایلون در می آورم و توی تستر می گذارم، صدای مادربزرگ توی سرم میپیچد که « نون یخ زده که نون نیست ننه» همسر با دست و صورت خیس دنبال دستمال میگردد، بلند میگویم: لااقل روز جمعهای رو «نون داغ» می گرفتی! جعبه دستمال را که بچه ها پشت تلوزیون گذاشتهاند، پیدا میکند و میگوید: «زنهای مردم صبح جمعه به شوهراشون میگن بگیر بخواب، خستهای، کوفتهای، هفت روز هفته رو دویدی» علی میگوید: مامان به مریم بگو اول من برم دستشویی! حالت گریه میگیرد و با صدای نازک داد می زند: «تنده آخه» رو می کنم به مریم که چسبیده به در دستشویی: «بذار اول علی بره»
همسر می گوید: چه فرقی میکنه، تستر خریدم که نون رو داغ کنه دیگه.
میگویم: ننه خدا بیامرز میگفت: نون یخ زده نون نیست.
میگوید: ننه خدابیامرزت مرغ و خروس هم داشت، صبح تا صبح هم شیر گاو میدوشید.
میگویم: نه که خانواده تو همه دکتر و مهندس بودن
میگوید: چه ربطی داره؟ من دارم یه چیز دیگه می گم
با بغض و آهسته میگویم: تو همیشه وضع خونواده ی منو به رخم کشیدی، اگرچه که من مرغ و خروسهای ننه رو به داداش معتاد تو ترجیح میدم.
داد می زند که: تو دوباره اسم داداش منو آوردی؟
می گویم: آره خب، آبرو نذاشته توی در و همسایه واسهمون، کاش لااقل همسایه نبودیم. هزار بار گفتم من از این خونه بدم میاد، من نمیخوام با داداش مفنگی و زن افاده ایش همسایه باشم، گوش نکردی.
میگوید: خوب بود می رفتیم توی اون ده کوره همسایه مامانت می شدیم.
می گویم: صدبار گفتم جلوی بچه ها داد و بیداد نکن.
میگوید: تو جلوی بچه ها بگی داداش معتادت خوبه؟ اون هم داداش منه، هم بابام. هزار بار بهت گفتم.
میگویم: پس منو میخوای چی کار، برو با داداشت زندگی کن، نیمرو رو میگذارم وسط سفره و با قهر می روم سمت اتاق.
تا به خودم بیایم صدای وحشتناک به هم خوردن در می آید. علی داد می زند: مامان، بابا رفت!
عید
تروریست
دخترکش را از بغلش پایین گذاشت و گفت: تا بیست بشماری بابا سطل زباله رو گذاشته دم در و برگشته
هنوز به ده نرسیده بود که صدا و موج انفجار شیشههای آپارتمان را لرزاند ...
برگردیم
شب بود و او با دوستش روی پله جلوی ساختمان نشسته بودند. به دختری که در آن تاریکی از سر کوچه می آمد اشاره کرد. بلند شدند و به سمت او رفتند. هنوز چند قدمی جلو نرفته بودند که گفت: «برگردیم؛ خواهرمه!»
نویسنده: محمد مبینی
من پدرت میشوم ...
ـ چرا با من مثل یتیمها حرف میزنید، مثل یتیم ها محبت می کنید؟ پدرم کجاست؟
ـ من پدرت می شوم، خواهرم مادرت، دختراهایم، خواهرانت، غصه نخور دختر
مسلم
من پدرت می شوم ...
بچهی خوب
ـ بچهها به نظر شما، بچهی خوب چهجور بچهایه؟ چه کارهایی میکنه؟ چه کارهایی نمیکنه؟
ـ اجازه خانوم ما بگیم؟
ـ ما بگیم خانوم؟
ـ خانوم من بگم؟
ـ امیرعلی تو بگو.
ـ ممممم، خانوم بچهی خوب بچهایه که وقتی مامان و باباش دعوا میکنن، ساکت بشینه، صدای تلوزیونم کم کنه، تا دعواشون تموم شه!
توهم
زن با موهای آشفته و چشمهای از حدقه بیرون زده، جیغ کشید، جیغ کشید، جیغ کشید و مرد کارد آشپزخانه را محکمتر از قبل زیر گلوی پسرک دو سالهاش فشار داد و با بغض و لکنت گفت: جیغ نزن! حقشه، ای ی ی ین می ی ی ی خوااااس منوووو بکشهههه! می خواااااس خفه کنه، توووو که ندیدی!
چهره بلاگ
دور قبل، فکر کنم دو سال پیش، زمانی که «چهره بلاگ» برگزار شد، من بیاطلاع بودم از برگزیده شدن داستانک. امسال اما باید با دست خودم داستانک را به عنوان بلاگ ثبت کنم تا شما بتوانید به آن رأی دهید. بنابراین کاملا باخبرم که «داستانک» در چهره بلاگ شرکت کرده و منتظر رأیهای شماست.
برای رأی دادن و صد البته ثبت وبلاگهای خودتان و شرکت در این جشنواره وبلاگی میتوانید به این آدرس بروید و بعد از طی کردن مراحل بسیار ساده ثبتنام در این جشنواره شرکت کنید.
+
پیشاپیش متشکرم
شلوار جین
اگر جلوی موهاتو یه کم اینوری کنی،
یه شلوار جین هم بپوشی
بعد بیای در مهد دنبالم
سه تا از آرزوهای من برآورده میشه بابا جون
پزشک قانونی
مرد از پشت شیشه گفت: اگه کتکت زده، کبودی، طبقه بالا، اگه گواهی عدم بارداری میخوای، آخر راهرو ...
مش صفر
تلوزیون دیشب اعلام کرد که دولت اینبار یارانهها را کمی زودتر به حساب مردم واریز کرده و از فردا قابل برداشت است. صبح زود مَشصفر قبض آب و برق و گاز را که زنش همه را با یک سنجاق تهگرد به دیوارِ گلی اتاق وصل کرده بود، کَند و چپاند ته جیبِ شلوار کارش. ظهر، وقت ناهار که شد، از بالای ساختمان نیمهکارهای که مَش صفر مشغول سفید کردن درو دیوارهایش بود، نگاهی به عابربانک آن سمت خیابان انداخت، وضعیت بهتر از صبح بود، اما هنوز هم حداقل نیمساعتی معطلی داشت، چارهای نبود. دست از کار کشید و راه افتاد سمت عابر بانک، مَش صفر خدا خدا میکرد که یک دختر مهربانِ چادری که عجله هم نداشته باشد، بیاید پشت سرش بایستد تا او بتواند به راحتی ازش بخواهد که علاوه بر کار خودش، قبضهای مَش صفر را هم پرداخت کند، توی این یکسالی که بانکها دیگر قبضها را نمیگرفتند و هر دفعه با تشر بهش میگفتند که برود با عابربانک یا تلفنبانک پرداخت کند، مَش صفر کاملا میدانست که توی صف عابر بانک باید منتظرِ چه جور آدمی باشد که به راحتی بتواند ازش درخواست پرداخت قبضهایش را بکند، مردهای جوان اگرچه که قبول می کردند اما همیشه عجله داشتند و همین معذبش میکرد، زن و مردهای پیرتر یا خودشان هم بلد نبودند یا حوصله نداشتند و بهانه میآوردند، فقط دختران جوان بودند که بیشتر و مهربانتر و راحتتر برایش وقت میگذاشتند و قبضهای مش صفر را سر حوصله پرداخت میکردند و حتی موجودی آخرش را هم میگرفتند و میدادند دستش. اینبار هم شانس با مَش صفر همراه بود، زن جوان تا از راه رسید به مَش صفر گفت: «شما آخرِ صفید؟!» مشصفر گفت: «ها باباجون» نوبتش که شد قبضها و کارت را داد دست زن و گفت: باباجون اگه زحمتت نیست اینا رو هم پرداخت کن! زن، چَشمِ مهربانانهای گفت و به سرعت همه را پرداخت کرد و رسید هر کدام را یکی یکی به دست مش صفر داد و آخر کار هم به درخواست مش صفر یک موجودی هم برایش گرفت و گفت: پدرجان فقط چهل تومن دیگه توی حسابته، میخوای برات بگیرمش؟!! مش صفر فکری کرد و گفت فقط سی تومنشو برام بگیر، ده تومنشو بذار باشه، زن، همین کار را کرد.
مش صفر سی تومن را باید میداد به «حاجی» که هفته ی پیش دستی ازش قرض گرفته بود. بعد فکر کرد که کاش ده تومن را هم گرفته بود و برای خانه کمی خرید می کرد، دیشب سرفههای زنش بدجوری اعصابش را خرد کرده بود، با خودش گفته بود که حتما امروز ببردش درمانگاه محل و بعدش هم کمی شلغم و لیموشیرین بگیرد، اما دوباره یاد تبلیغِ تلوزیون افتاد، به یاد پیرمردی که شبی چندبار تلوزیون 14 اینچ خانهی مش صفر نشانش میداد که کنار یک ماشین خداتومنی ایستاده بود و میگفت که خیلی خوشحال است که پولش را توی بانک کشاورزی گذاشته و الان هم این ماشین را توی قرعه کشی برنده شده! مش صفر اگر چه هیچ وقت اسم ماشین را یادش نمی ماند اما «جمعه» پسرک افغان که یک جورهایی شاگرد مش صفر به حساب می آمد گفته بود که این ماشین خیلی گران است و اگر کسی برنده بشود می تواند از خاک بلند شود. به اینها که فکر کرد دلش گرم شد، تلوزیون گفته بود تا مبعث حضرت رسول قرعه کشی بانک انجام می شود، چیزی نمانده بود، تقریبا 20 روز دیگر! زنش هر طور بود تا یک هفتهی دیگر خوب می شد، به دخترها می سپرد که برایش شلغم باربگذارند از خانه بیاورند، بعد به خودش می گفت اگر که ماشین را برنده شود، می فروشدش و با زنش به حج می رود، از این فکر، دلش غنج میرفت، تازه میتوانست یک خط تلفن هم بکشد، یک کمد برای زنش بخرد، دیوارهای خانه را سفید و رنگ کند و یک کاناپه برای خودش بخرد که رویش دراز بکشد و تلوزیون تماشا کند و کارهای دیگری که هر شب مرورشان می کرد و گاهی اولویتهایش را عوض میکرد.
شب که به خانه رسید دید حال زنش بدتر شده، زنش با صدای گرفته گفت: شرمندهم، نتونستم واسه فردات غذا درست کنم، حال نداشتم والا! مش صفر گفت عیبی نداره، فردا ظهر یه چیزی می خورم.
فردا ظهر مش صفر چیزی برای خوردن نداشت، از طرفی هم خجالت می کشید به غذای «جمعه» و «حاجی» دست بزند، غذای آنها هم به قدر خودشان بود، اگرچه که خیلی اصرار کردند اما مش صفر به جز دو سه لقمه دیگر رویش نشد به غذاها دست بزند یک جوری خودش را با تکه نانهای کنار سفره مشغول کرد، بوی کباب مغازه ی روبرویی بدجوری توی هوا پخش بود، مش صفر یک لحظه به ذهنش رسید برود از عابر بانک ده تومن را بگیرد و دو سیخ کباب بخرد و دلی از عزا درآورد، اما باز قیافه ی پیرمردِ برندهی قرعه کشی بانک، آمد جلوی چشمش و بی خیالش شد.
شب، وقت برگشتن به خانه، «پیرزنِ چهاراه صمصامی» را دید، این اسم را مش صفر رویش گذاشته بود. پیرزنی که وقت تاریک شدن هوا میآمد به دیوار خیابان سمت چپ چهارراه تکیه میداد و چادرش را روی صورتش میکشید تا کسی نشناسدش، حرف هم نمیزد، اما همه میدانستند که مستحق هست و باید کمکش کنند، سالها بود که همانجا بود، آدمهایی که مسیر همیشگیشان از خیابان سمت چپ چهارراه صمصامی بود، حتما پیرزن را دیده بودند و بهش کمک کرده بودند، مش صفر هم حداقل هفته ای یکبار صدتومن دویست تومنی به پیرزن کمک می کرد، این بار چشمش که به پیرزن خورد، دستش را برد توی جیبش، یک دفعه یادش آمد که فقط پانصد تومن دیگر ته جیبش مانده که آن را هم باید بگذارد برای خرید بلیت اتوبوس! بعد به ذهنش رسید که برگردد و ده تومن را از عابربانک بگیرد، پانصد تومن را بدهد به پیرزن و با ده تومن هم چیزهایی برای خانه بخرد، هم بلیت اتوبوس! اما دوباره پشیمان شد، اگر کمی دندان روی جگر میگذاشت، احتمال داشت توی قرعه کشی برنده شود، آنوقت میتوانست به پیرزن بیش از این حرفها کمک کند، مثلا صد هزارتومن، یا شاید هم دویست هزارتومن، اصلا نذر کرد که اگر برنده شود، پانصد هزار تومنش را بدهد به پیرزن. بعد زیر لب صلواتی فرستاد و رد شد.
آن شب مش صفر قبل از خواب که البته فرصت چندانی هم نبود، چون آنقدر خسته میشد که خیلی زود خوابش میبرد، کمی راجع به برنده شدن فکر کرد و مقداری هم در مورد خرج کردن پولش رویا بافت. شب خواب دید که کسی دارد زنگ خانهشان را میزنند، محبوبه خانم بود که با هیجان میگفت از بانک تلفن کردند خانهشان و گفتند صفر ابراهیم زاده را میشناسد یا نه و بعد گفته اند که برنده ی ماشین شده است. آنقدر توی خواب هیجان زده شده بود که از صدای تپش قلبش از خواب بیدار شد. همه جا تاریک و ساکت بود، تنها صدای خس خس سینهی زنش میآمد، سخت نفس می کشید، دلش سوخت، اما باید تحمل میکرد.
دو سه روز دیگر به همین منوال گذشت، مش صفر و زنش به بی پولی عادت داشتند، به قناعت، به ساختن، اما اگر پولی هم دستشان می آمد دریغ نمی کردند از هم، خرج میکردند و لذتش را می بردند. به همین خاطر چشم پوشی از این ده تومن کار ساده ای نبود، اگر چه که مش صفر میدانست این ده تومن به جایی نخواهد رسید و فوقش بشود یک کیلو شلغم، یک کیلو سیب زمینی و یک بسته سرماخوردگی بزرگسالان و کرایه ی دو سه روز رفت و آمدش به محل کار، اما با این حال انگار دائم با خودش در یک جنگ دائمی بود، روزی چندبار وسوسه میشد که برود عابر بانک و پول را بگیرد.
«دوشنبه» تازه یک موبایل خریده بود و کلی ذوقش را داشت، شمارهاش را داده بود به مش صفر که بدهد به دخترهایش تا اگر کارش داشتند زنگ بزنند. یک ساعتی از کار نگذشته بود که موبایل دوشنبه زنگ خورد، دختر مش صفر پشت گوشی بود، مش صفر سلام نکرده، صدای گریه ی دخترش را شنید، دلش ریخت، چندبار پشت سر هم گفت: چی شده، چی شده چی شده؟!! و دخترش میان بغض و هق و هق هایش گفت که شوهرش مفصل کتکش زده و کارشان به صدوده و کلانتری کشیده و الان هم لازم است که مش صفر برود آنجا تا این شوهرِ معتاد مفنگی فکر نکند دخترش بی کس و کار است. مش صفر تماس قطع کرده و نکرده داشت سفارشهایش را به دوشنبه می کرد و می گفت که چه کارهایی بکند و حواسش باشد به همه چیز!
توی کلانتری دخترش با صورتی کبود روی یکی از صندلیها نشسته بود و داماد معتادش روی یک صندلی دیگر، سکوت خفقان آوری حاکم بود، مش صفر از خودش بدش آمده بود، یادش آمد که چقدر این دختر را دوست داشت، چقدر عزیز کرده بود این تهتغاری! اشکش داشت در میآمد، به خودش قول داد که اینبار حتما طلاق دخترش را می گیرد، اصلا بگذارد بماند توی خانه تا موهایش هم مثل دندانهایش سفید شود بهتر از زندگی با این بی مروت نیست!!
گویا دخترِ مش صفر هم طاقتش طاق شده بود دیگر دلش به طلاق راضی بود، تا کارشان توی کلانتری تمام شود، ظهر شده بود. با دخترش راهی خانه شدند، توی راه یادش آمد که چیز درست و حسابی توی خانه ندارند، این دختر هم اگر بیاید مادرش را توی آن وضع ببیند که ناراحت تر می شود، یادش آمد که دخترک، بچه که بود عاشق ماکارونی بود، به فکرش رسید توی راه ماکارونی و سویا بگیرد و بدهد به زنش تا برای دخترک ماکارونی درست کند. بعد یادش آمد که پول چندانی ندارد، بعدترش فکر کرد به ده تومن توی بانک، زیر لب فحشی داد به شانس و اقبال نداشتهاش، انگار تسلیم شده بود و میخواست تکلیف ده تومن را روشن کند، به دخترک گفت: «همینجا وایسا برم اونور خیابون از عابربانک پول بگیرم و بیام» دخترک توی این حال و هواها نبود، گیچ میزد، حواسش پی چیز دیگری بود. مشصفر کنار خیابان ایستاده بود تا ماشینها رد شوند، در همین حین داشت فکر می کرد که تنها چهار روز دیگر مانده تا قرعهکشی و کاش برمیگشت و میرفت از محبوبهخانم اینا پنجتومنی قرض میکرد، بعد فکر کرد که نه! شوهر محبوبه خانم بددهن است، ممکن بود چیزی بگوید بهش، پا شل کرد که قدم بردارد به سمت عابر بانک، هنوز یک قدم نرفته بود که صدای جیغ لاستیک و بوق ماشین پیچید توی سرش، بعد پرت شد گوشهی بلوارگرمی خون، شقیقههایش را گرفت و چشمهایش تار میدید، تنها از پشت پردهی خون پسری را دید که از ماشینی قرمز رنگ، شبیه ماشین همان پیرمرد برندهی قرعهکشی بانک، توی سر زنان پیاده میشد ...